بيا با هم دعا كنيم

حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ كه بيابانگردي از كارهاي معمولي او بود، روزي تنها در بيابان عبور مي‎كرد، باران شديد باريد، و او را غافلگير كرد، او به هر طرف مي‎دويد و مي‎نگريست پناهگاه نمي‎ديد كه به آنجا رود، در اين جست و گريز ناگهان چشمش به شخصي افتاد كه در مكاني مشغول نماز بود، ‌به سوي او روان شد وقتي به او رسيد، آنجا را محل امن يافت.
پس از آنكه آن شخص از نماز فارغ شد، عيسي ـ عليه السّلام ـ بعد از احوال پرسي به او فرمود:
بيا با هم دعا كنيم تا باران بايستد.
آن شخص گفت! «اي مرد»! چگونه دعا كنيم، با اينكه چهل سال است در اينجا به عبادت مشغولم، ‌تا خدا توبه مرا قبول كند، ولي هنوز معلوم نيست كه توبه‎ام قبول شده باشد،‌زيرا از خدا خواسته‎ام نشانه قبولي توبه‎ام اين باشد كه پيامبري از پيامبرانش را به اينجا بفرستد.
عيسي ـ عليه السّلام ـ به او فرمود «من عيسي پيغمبرم» بنابراين معلوم مي‎شود كه توبه تو قبول شده است.
تو چه گناهي كرده‎اي؟
او گفت: روزي تابستان بيرون آمدم، هوا بسيار گرم بود، گفتم:
عجب روز گرمي است «كه يك نوع شكايت به خدا است».
منبع:اندیشه قم